شعر طنز
قصه گلابیِ حسن کلید و اسبش»
حسن کلید یه روزی یهدونه گلابی ورداشت
تو سبدش همین بود چیز دیگه ای نداشت
بزرگتر از دهانش کوچکتر از کدو بود
باطن خوبی نداشت اما خوش بر و رو بود
گفت با خودش چه جوری می شهسر کار گذاشت؟
اسب زبون بسته را تا میشه روش بار گذاشت؟
به جای این که هی کرد تا که پاهات خسته شه
بی درد سر با امید اسبه خودش را بره
البته این و بگم حسن کلید قصه
مدرک اسب سواری از انگلیس گرفته
شب یلدای غیبت امام زمان عجل الله تعالی فرجه
حسن ,شه ,نداشت ,اسب ,خودش ,سر ,حسن کلید ,و اسبش» ,گلابیِ حسن ,کلید و ,قصه گلابیِ
درباره این سایت