محل تبلیغات شما

بسم الله الرحمن الرحیم

آدم گوسفندی یا گربه ای؟ کدام یک؟!!

تقریبا 24 ساعتی می شد که هر چند وقت یکبار صدایناله ی ضعیف یک بچه گربه ای به گوش می رسید. با خودم می گفتم حتما مادرش رفتهغذایی چیزی گیر بیاره و اون منتظره.

بالاخره صبح زود وقتی از توی حیاط صدای گربه راشنیدم حس کردم ناله و صداش معنی کمک خواستن می ده. از روی دیوار خونه همسایه سمتچپ که تقریبا متروکه بود و گاهگاهی صدای آدم از توش شنیده می شد؛ یواشکی سرککشیدم.هر چی نگاه کردم صدایی نیومد و چیزی ندیدم. گفتم حتما از چند تا خونه اونطرفتره. بی خیال شدم و اومدم تو اتاق.

حدود یک ساعت بعد خانمم گفت فکر کنم یه بچه گربهای یه جایی گرفتار شده و کمک می خواد. برو و با دقت بیشتری ببین طفلی گناه داره.دل را زدم به دریا و از روی دیوار وارد خونه همسایه شدم. دیدم که بله یه بچه گربهی نسبتا بالغی توی حیاط گلخونه ای همسایه گرفتار شده. کف و دیوارهای این حیاط کاشیبود. شبیه یک قبر بزرگ و گود. بچه گربه افتاده بود و اونجا و دیگه نتونسته بودبیرون بیاد. می شناختمش. اون را گاهی قبلا سر دیوار حیاط دیده بود.

طفلک تا من را دید مضطرب شد به این طرف و اونطرفپرید. با اینکه معلوم بود جون و حالی نداره حدود یک متری از دیوار بالا می اومد ودوباره  سرمی خورد و از پشت روی زمین میافتاد. تقریبا یک دور از جاهای مختلف این قبر صاف و صیقلی سر خورد. دلم خیلی براشسوخت.  احساس کردم خیلی گرسنه و تشنه است.معلوم نبود چند وقته اون تو گرفتارشده.

با خودم گفتم اذیتش نکنم.  خوبه برم و از تو خونه مقداری آب و غذا براشبیارم. برگشتم تو خونه. بچه ها و همسرم روی تخت چوبی منتظر بودند تا با هم صبحانه بخوریم. خیلی نگران بچه گربه بودند. گفتند غذاییبهش بدم. چند تکه نان نرم خورد کردم و مقداری گوشت پخته مرغ برداشتم انداختم رویگونی که اون پایین افتاده بود. بعد سلطی که کنار خونه افتاده بود پرازآب کردم ونزدیک لبه قبر گذاشتم تا وقتی بالا اومد آب هم بخوره. گفتم تا اینجاست یه چیزیبخوره بعد که بیرونش آوردم لااقل سیر باشه. بعد رفتم و با اتفاق خانواده مشغولخوردن صبحانه شدیم.

ده دقیقه بعد سرک کشیدم. گفتم حتما غذاش را خورده. با تعجب دیدم اصلا محلی به گوشت ونون نگذاشته و همین طور گاهی ناله می کنه و به اینطرف اونطرف راه میره.

اولش خیلی تعجب کردم هنوز با اضطراب و التماستلاش می کرد هر طور شده از دیوار بالا بره. اما معلوم بود که هیچ رمقی نداره. شکمشتو افتاده بود و گرسنگی از توی چشم های کم حالش فریاد می زد.

به این فکر می کردم که چرا علی رغم گرسنگی شدید میلیبه غذا نداره؟! نگاهم به نردبان چوبی که کنار حیاط افتاده بود خورد. دوباره -بیاجازه- وارد خونه همسایه شدم و نردبان را برداشتم و توی زندان بچه گربه طوری که یهطرفش به دیواره های قبر کاشی کرده تکیه بده انداختم.

بچه گربه خیلی ترسیده بود تند تند به اطراف وبیشتر به آسمان و بالا نگاه می کرد. خیلی زود فهمید که میشه از نردبان برای آزادیکمک گرفت. به محض اینکه از جلو نردبان کنار رفتم معطل نکرد و پرید رو پله نردبان وبه سرعت بالا آمد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه حیاط خونه را طی کرد و رفت رویدیوار دستشویی و بعد رو دیوار و لابلای شاخه های درختی که از کنار شیروونی بالاآمده بود گم و گور شد.

برگشتم سر سفره صبحانه و برای بچه ها آزادی گربهرا تعریف کردم. خیلی خوشحال شدند. از اونا پرسیدم شما چه درسی گرفتید؟ می دونیدچرا با وجود اینکه بچه گربه خیلی گرسنه و تشنه بود اما دهان به غذا ها نزد؟! هرکدوم حرفی زدند.

 

یکی گفت: ما آدم ها  هم می تونیم مثل گربه باشیم و اول به آزادی فکرکنیم و بعد به شکم و ارزش آزادی از شکم بالاتره. مثل آمریکایی هایی که امروزاعتراض کردند. شاید به خاطر شکم نباشه اما چون مثل برده بهشون نگاه می کنند وتحقیر می شن و نمیزارند نفس بکشند فریادشون بلنده.

دیگری گفت: اگه برای نجات یه گرفتار و کمک بهمظلوم مجبور بشیم از دیوار خونه همسایه بالا بریم چون ارزش داره اشکالی نداره!

و یکی دیگه از بچه ها اشاره کرد که باید ازفکرمون استفاده کنیم. یعنی هم باید تلاش کنیم و هم فریاد بزنیم. چون اگه گربه صدانمی کرد ما متوجه نمی شدیم و اینکه فهمید باید از نردبون بالا بره و اول خودش رانجات بده.

بله  بچهها درسته کاش ما آدم بزرگ ها هم مقداری مثل شما فکر می کردیم. گربه تنها به آزادیو نجات فکر می کرد. و همه ناله هاش تو این مدت به خاطر آزادی بود نه شکم.

به بچه ها گفتم: اگر اون پایین یه گوسفندی رهاکرده بودند. اونم ممکن بود صدا کنه اما به یقین ناله و فریادش به خاطر گرسنگی وتشنگی بود و همین که آب و غذا بهش می دادید مشغول خوردن می شد و دیگه صدا نمی کرد.فقط به پایین نگاه می کرد و هیچ وقت نمی دونست آسمون چه رنگیه؟

حتی اگه سال های سال هم اونجا می موند و صدهانردبون دور تا دورش آویزون می کردید تا وقتی سیر بود؛ از چهار دیواریش ت نمیخورد و اصلا و ابدا آرزوی آزادی و بالا آمدن نداشت.

بیشتر ما آدم ها هم مثل این گوسفنداییم. اگهصدایی می کنیم نه به خاطر آزادی و شوق آسمانه بلکه به خاطر شکم و

اگه صد سال هم توی گودی کاشی کرده دنیا گیر کردهباشیم  اصلا و ابدا به دنیای دیگه و بالاترفکر نمی کنیم! هیچ وقت تلاش نمی کنیم از چهاردیواری اطرافمون بالا بریم و دردناکتر اینکه اگه کسی نردبانی هم برامون بزاره به مغز گوسفندیمون بالا رفتن خطور نمیکنه. عموما ما چهار دست و پا  هستیم و افقیو عادت نداریم جز آخورغذا به بالا نگاه کنیم. تا اینکه اینقدر پروار بشیم تا بیانو ما را با سلاخی ببرند.

ای کاش به اندازه یک بچه گربه نابالغ میفهمیدیم.

محسن چتری اول تیر 1399 اصفهان

شب یلدای غیبت امام زمان عجل الله تعالی فرجه

سرود در رثای سردار مدافع حرم شهید مصطفی زاهدی 3

سرود در رثای سردار مدافع حرم شهید مصطفی زاهدی 2

گربه ,بچه ,هم ,خونه ,آزادی ,دیوار ,بچه گربه ,افتاده بود ,به خاطر ,می کرد ,بچه ها

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پیوند محبت Jorge's site ♥♥ دنیای زیبایی ها ♥♥ انجمن علمی دانشجویی مدیریت شهری دانشگاه علامه طباطبائی قرآن هدایتگر است دلنوشتها Michael's memory vegatidi stomsomraden "دکتر دارابی (متخصص روانشناسی و هیپنوتیزم)" 44030719